سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ای کمیل ! محبوب ترین چیزی که بندگان، پس از اقرار به خدا و اولیایش ، به درگاهش پیش می آورند، خویشتنداری، تحمّل و شکیبایی است . [امام علی علیه السلام ـ به کمیل بن زیاد ـ]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :1
کل بازدید :2633
تعداد کل یاداشته ها : 1
103/2/10
8:5 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
شیما بهره ور[37]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

پیوند دوستان
 
vagte raftan جوکستان تینا
عناوین یادداشتهای وبلاگ
رمان وصال عناوین یادداشتها[1]

  باسلام خدمت دوستان خوبم به وبلاگ تازه تاسیس شیما بهره ور خوش امدید تورامن چشم در راهم شبا هنگامم که میگیرددرشاخ تلا جن سایه ها رنگ سیاهی وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم تورامن چشم در راهم
شباهنگام دران دم که بر جا دره ها چون مرده ماراخفتگان اند دران نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سروکوهی دام
فصل اول (کتاب وصال)
خورشید کم کم کوله بارش را می بست وراهی مقصد همیشگی اش می شد
تاروز دیگر به پایان برسد.
افق خونین رنگ چشمان به خون نشسته معشوقی را تداعی میکرد که از دوری عاشقش گریان وپریشان است واما عشق این نعمت خدادادی افسوس که ساکنین این خانه طعمش رانچشیده بودند وقلبی که از طپشعشق دورباشد هرگز حرارت  وگرمی زندگی را حس نخواهد کرد.
مثل هرروز ماشین شیک وقران قیمت اقای صولتی از
 جلوی چشمان همسایگان گذشت در حالی که نوه ی زیبا ومغروراوباارامش به صندلی تکیه زده بودو به اطراف نگاه میکرد.مرد میانسالی که همسایه ی روبرویی اقای صولتی بود .
اخمی به چهر اوردوروبه همسایه بغل دستی اش که مرد مسن وبا تجربه بود روکرد وگفت هر وقت که یکی از اعضای این خانواده را میبینم از این که ساکن این محله هستم خجالت میکشم واقعا این پیرمرد چه طور اسم خوش رو انسان گذاشته در حالی که باان همه مال ومنال از حال همسایه کناری خودش غافله بیچاره اقای تمام عمرش رو برای این محله ومردمش زحمت کشیده وحالا که از فقر وپیری می نالد کسی نیست که دستش رو بگیره وبلندش کنه ببین تورو خدابرای این نوه ی جوونش چقدربریز وبپاش میکنه اون وقت به این پیرمرد محتاج حتی نیم نگاهی هم نمیکنه...
پیرمرد لبخندی ارام زدوباتک سرفه ای گفت غصه نخوردنیا فقط دوروزه البته من تا حدودی با نظر تو موافقم اما اقای صولتی برای رسیدن به این زندگی زحمت زیادی کشیده اون با کسانی که ناگهان صاحب ثروت باداورده ای می شن از زمین تا اسمون فرق داره  خدا رو چه دیدی شاید داره امتحانش میکنه بهتر از هر کاری اینه که ادم صبرکنه سکوت پیرمرد مرد دیگررا به فکر فرو برد اقای صولتی مردی فعال بود که تمام عمر خود را تلاش کرده وحاصل دسترنج خودرا سکه سکه انباشته بود واکنون در مرز شصت سالگی در سکوت وانزوابه سر می بردواز مصاحبت با همسایگان دوری میکرد.
اوحتی به نوه ی جوانش نیزاجازه نمی داد که ازادانه باخارج از منزل در تماس باشدوهمیشه ترسی گنگ وناشناخته درزرفای نگاهش وجود داشت که حتی نزدیکترین کسش که نوه اش بودازان بی خبر بود در خانه ای با ان عظمت فقط سه نفرزندگی می کردند که جوان ترین عضواین خانواده ی کوچک وصال بود  ونفر سوم پیرزنی ارام ومهربان که برای وصا ل حکم دایه راداشت ودر حقیقت خدمتکار این خانواده بود.
وصال هیچ خاطره ای از پدر ومادرش نداشت وتنها چیزی که از گذشته ی خود به یاد می اورد لبخند های راحله وزانوان پدر بزرگش بود .
مردی که تا سر حد جنون دوستش داشت.
هیچ وقت نفهمید چرا دیگران او را مرد بدی وی داننددر حالیکه خودش عاشقش بود.
می دانست ثروت پدر بزرگش ان قدر زیاد است که حتی شمار ان نیزاز دستش خارج شده وگاهی اوقات فکر می کرد که علت تنفر دیگران ازپدربزرگش همین ثروت اوست.
شب مثل همیشه هر سه مشغول صرف غذا بودند که تلفن به صدا درامد.
راحله بازحمت از جا برخواست تا گوشی رابردارد اما اقای صولتی ناگهان مثل برق گرفته هااز جا پرید وگفت صبرکن راحله خانم خودم گوشی روبرمیدارم حتما با من کاردارند.
نگاه راحله خانم ووصال با هم گره خورد وهر دو معنی این نگاه را فهمیدند. کمتر پیش می امدکه اقای صولتی در منزل تلفن را جواب دهد مگراین که به او اطلاع دهند که کارش دارند.
راحله خانم شانه بالا انداخت وبا مهربانی گفت بخور عزیزم فردا امتحان داری الهی بمیرم نمیدونم چرا روز به روزلاغر تر میشی
وصال که حواسش به پدر بزرگش بود لبخندی زد وگفت خدا نکنه راحله خانم شما برای غذا سنگ تموم می ذاری ولی عیب از منه که دختر قدر نشناسی هستم.
-الهی پیر شی عزیزم برعکس تو همیشه دختر قدر شناس بدی وهستی....
صدای پدر بزرگ از هال شنیده میشد که می گفت باز هم تو...اخه ...گوشی دستت الان از بالا باهات حرف می زنم ...
سکوت در هال پیچید ابرو های وصال ناخود اگاه در هم گره خورد هرگز چنین لحنی از پدر بزرگش نشنیده بود در صدای او ترس ونگرانی موج می زد واین موضوع کاملا وصالرا کاملا ناراحت کرده بود.
وصال ذاتا دختر ارام وساکتی بود وزندگی در کنار پدر بزرگشکه او را از هر گونه هیجان وشادی محروم کرد باعث شادی بود که او در اوج جوانی کاملا خود را به جنبه ی سرد وبی روح زندگی تسلیم میکند.
پایان  ( فصل اول)



92/1/28::: 8:44 ع
نظر()